یکی مانده به آخرین سفرت بود. باز هم داشتی می رفتی کربلا. آمدیم برای خداحافظی. آخرش، دمِ در فقط من و تو مانده بودیم. یک لحظه شجاع شدم؛ آمدم بغلت. حسابی بغلت کردم. یادت آمد که این پسر ۱۸-۱۹ ساله خیلی وقت است که بغلت نکرده بود. حسابی تعجب کردی. راستش خودم هم تعجب کرده بودم. احساس عجیبی بود؛ یک شجاعت به خرج دادنی که تهش پشیمانی نداشت. هنگام برگشت هم اصلا متوجه پایین آمدن از پله ها نبودم، حس می کردم روی ابرها هستم و شاید حتی بالاتر هم می روم. گذشت و گذشت تا رسید به آخرین سفرت. این بار اما فرصت نشد قبلش یک دل سیر بغلت کنم. و من ماندم و این حسرت همیشگی که ای کاش در آن روزهای آخر خاطره دیگری می ساختیم. اما نشد که نشد.
* رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات
درباره این سایت